حماسه خوانی در ورزش زورخانه

حماسه خوانی در ورزش زورخانه

admin
0

مرشد آیا رسم آمدن به زورخانه فقط به داشتن به قبضه محاسن است گفت آری: جوان رفت در بازار آهنگرا و در آنجا شانه آهنی به معذرت برای غشوو کردن و رام کردن حیوان به او می زنند گرفت و محکم فرو کرد در صورتش که تمام غلطان و غلظان این خون از چهره اش آمد بیرون شانه ایستاد در صورتش آمد به زورخانه و گفت ای مرشد کی بیایم؟ گفت تو ازمن مرشدتر هستی

دوره حکمت گویی و حماسه خوانی و آشنایی با مفاهیم علمی پایه در ورزش زورخانه
عنوان حماسه خوانی در ورزش زورخانه؛ استاد  دکتر جابر عناصری

 

در کف عشق هر آن نامه که دلخواه بود                زینتش نام خوش حضرت الله بود
من چه در پای تو ریزم که از آن تو بود               سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
عرض سلام دارم به یلان و پهلوانان و میران و دلاوران و آشنایان با حرمخانه صدف نشان فرهنگ ایران و شاکرم خدا را که در همین جلسه چشم در چشم بعضی از مرشدان محترم دارم که بارها به من اذن دادند در جوانمردخانه شان حاضر باشم.
هم خاک گود مقدس را طوطیای چشم خودم سازم و هم برای دانشجویان عزیزم و گلپاد و گلچرخ و گل واژه و گل ریزان از زنگ، از ضرب، از مرشد، از صلوات و از ارشاد از نوچه و نوخواسته و یکه سوار همه این  مسائل صحبت کنیم و من امروزه از شماها رخصت می طلبم... 
 بخاطر فرصتی که به من داده شده است و تا بخاطر عاشق فرهنگ ایران ... 
و اینکه اگر رسالتی باشد که از هفت قاف فرهنگ کشور ها باید فراتر برویم و این ورزش، گوهر نشان خودمان که من بارها انتقاد کرده ام که چرا باید در محولی که بزرگان را دعوت می کنند بعضی از ورزشهای غربی را بعنوان گل سرسبد  نشان بدهند این ورزش که اساسش متکی بر شریعت است و طریقت  است و حقیقت است و معرفت است و فتوت همه اینها را فراموش کنیم. 
به ظاهر راست رو اینک شریعت                به باطن صاف شو اینک طریقت
چو ظاهر را به باطن راست کردی                 خدابین شو ز دل اینک حقیقت
و "فتوت" رکن پنجم مربوط به "عرفان" است و "عرفان" شناخت هست سید حیدر عاملی، عارف بینظیر ایرانی در قرن هشتم میگوید شبی خوابیده بود در خواب دیدم که مشک برداشتم به رسم سقائیان. آب بر دیگران می دهم سپیده دم بیرون شدم و امروز باید راز آشکار گردد تا آن روز راز در سینه ام بود و امروز راز را باید آشکار کنم و راز آشکار کردن:
 در راز آشکار کردن راز سربسته ما بین             
راز سر بسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی برسر بازار دگر 
داستانی است چون واقعاً  آنچه من عشق دارم به این ورزش شاید نشأت گرفته از سنین پایین عمرم باشد.
در چهار سالگی مکتب خانه می رفتم زنده یاد آخوند باجی عزیز ما ضمن اینکه ابجد، هوز، کلمن، به ما یاد می داد گفته بود اگر در منزل کتابی داشتید مصور زرورق  که آب به خودش جذب می کند و در زمستان پشت پنجره ها می زدند تا پنجره ها از یخ نشکند بزنید روی این تصاویر و نقاشیهایی برای ما بکشید بیاورید تا من برای رفع خستگی شما قصه این داستانها را برای شما بازگو کنم در منزل ما شاهنامه ای بی نظیر حیف از دست دادند و شاید حسرت همان شاهنامه بود که بعدها باعث شد در قلمرو شاهنامه فریاد برآورم: 
به وجد آی دل بجوش این زمان                 که باز آمدم بر سر داستان 
یکی داستانی به بار آمده                     که کردار رستم به یاد آمده
همیشه در مد نظر داشته باشیم که در چشمان من "جهان پهلوان تختی نامدار رستم دوران" کسی بود که در چشمان او و در قاب آینه نگاه معصومانه ولی پرهیبت  او من رستمی می دیدم.
  از هفت خوان غرور گذشته و می دیدم نوچه هایش در تهران در خیابان سرچشمه و می شناختم  بسیاری از آنها را در چهارصد دستگاه خیابان ژاله و می دیدم پهلوانی و فتوت و گذشت و میدیدم عظمت حماسه بوئین  زهرای زنده یاد "جهان پهلوان تختی". و می دیدم حماسه پرورش دانش آموزانی در دارالفنون همپای بسیاری از کسانی که همه امکانات داشته و پهلوان تختی را در پشت سر بعنوان یک حامی داشتند.
دست می بردم به نوشتن این مطالب در آن چهار سالگی هر روز که از مکتب خانه می آمدم زرورق می انداختم بروی عکسهای شاهنامه که شاهنامه متلعق به عزیزی بود از خاندان ما که خیلی زود از این دنیا چشم بر بسته بود و همشیره ام در فراق این شوهرش یادگارش  این شاهنامه را نگه داشته بود.
و هر موقع من شاهنامه را  باز می کردم و نگاه می کردم به شاهنامه و به اصطلاح امروز کپی می کردم دردانه های اشک بود که به پهنه رخسار زعفرانی همشیره ام فرو می ریخت اما فردا در مکتب خانه بسیاری از اشعاری که همان  خواهر برای من خوانده بود به  حافظه قوی که یکی از همراهان من جناب آقای دهقانپور تشریف دارند و می دانند که در خدمت ایشان از در سال 1350 تا امروز هر روز می گذرد خداوند بزرگ و جلیل قدرقدرت بر این حافظه اضافه می کنند که از نمی کاهد در حافظه ام نگه می داشتم  شعری که خواهر می خواند و می گفت فردا که رفتی بلند بخوان به رسم نقالان و نداقان و سخنوران و گزیده گویان گویا همه اینها من فریاد می زدم شاید طفلان کلام را هنوز نمی توانستم در قنداقه دهانم پرورش دهم. 
چنان آراستم خود را که از بیم                     
به هر ساعت دهد لرزد دهد پیچد 
دوصدداران اسکندر مسلح ساختم خود را 
چنان آراستم خود را که در جنگ رو آرم 
زنم آتش به خشک و تر بزن طبان نام آور 
وقتی اینها را در مکتب خانه می خواندم بی اختیار نطق وبیان مرد آن موقع، کودک محجوبی مثل من باز می شد و این دو پا در زیر بدنم استوار نمی ماند بعدها فهمیدیم منهم به وجد و شعف به گلچرخ و گلپاد در آمده بوده بودم و بارها در دیارم اردبیل دیده بودم گلریزانهای بینظیر را که بسیار کسان را از ورشکستگی بدحالی و افسردگی دختران را از خانه نشینی نجات داده بود پهلوان مردانی که دستشان خیر بود، قدمشان خوش بود، کلامشان توام با آرامش بود، دیده بودم التجاع آنها رابه سقاخانه ها بسیار هنگام در دیارم اردبیل و اشعارشان به گوشم گرفته بودم که برای شما خواهم خواند شاید کسی باشد که آذری بداند و وزن و ریتم و ملودی و زرع و ایقاع  و هماهنگی در موسیقی بدانید کار شما ارزش فراوانی دارد. اگر متاسفانه، متاسفانه این هنر آنچنان که باید پشتیبانی نشده و خوشبختانه حضور شما به  عنوان نمایندگان باعث گسترش و اشاعه آن در بین جوانان مخصوصاً خواهد شد. برای اینکه ما در قاب آینه چشمان جوانان، جوانانی که ما می خواهیم آئین پرسوی و پهلوی و پهلوانی را سراغ بگیریم، ما می خواهیم قهرمان را به پهلوان تبدیل کنیم، ما میخواهیم فتوت و گذشت را از فتوت نامه یاد بگیریم  که شاید هیچکس ورقی بر این فتوت نامه ها نزده است که میگوید نخستین مرشد کیست می گوید نخستین مرشد حضرت الله است آنجا که فرمود الست بربکم 
گفتند قالو بلی مرشد حقیقتی ماشد و او بود که گفت:
 ای  نسخه نامه الهی که توئی
وی آئینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر آنچه در عالم هست               
از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
من تو را خلیقه الله کردم و حضرت آدم به گفته تذکره الشعرا دولتشاه سمرقندی مرشد نخستین خاکیان بود که آنگاه که میان هابیل و قابیل چالش در افتاد و کشمکش در افتاد و این لغت زیبای چالش یک لغت آْذریست ظاهراً ولی لغت ساسنکریت هست به انگلیسی رفته Chalenge  شده و در نمایش هم غلط ما کشمکش اسمش را گذاشته ایم غلط  و در نمایش هم غلط حیوان با حیوان کشمکش دارد انسان با انسان چالش دارد یعنی این اهریمن با مزدا اهورا همیشه در چالش هست در چالش است  یعنی در درگیری فکری که کدامیک بر دیگری تفوق پیدا بکند ما می خواهیم جوانان این رمز و رموز و آداب و ادب و رسم و سنت آئین مربوط به زورخانه را واقعاً در نظر بگیرند و سن را مطرح نکنند.
می گویند روزی من این مطلب را بر کتاب مرشد فرامرز تهرانی در 28 آبانماه 1367 هجری شمسی در کتاب ریتم در ضرب و در آن کتاب در مقدمه ای بر ایشان نوشتم که می گوید روزی جوانکی به  زورخانه اندر شد به نیت بوسیدن گود مقدس، کسی بود که هنوز مرشد نشده بود. هنوز نفس اماره را نکشته بود، به او گفت:  پور من،  امروز برو فردا بیا- جوان رفت فردا آمد- گفت امروز برو فردا بیا – جوان رفت فردا آمد- گفت امروز برو فردا بیا و یک ماه تمام به او مرتب می گفت: برو فردا روز بیا، آخر سر جوان حوصله اش سر رفت- گفت به من بگو کی بیایم؟ درست بیایم. گفت روزی به زورخانه بیا که شانه در محاسن تو گیرکند،یعنی تو هنوز نو سیبیل هستی. 
گفت مرشد آیا رسم آمدن به زورخانه فقط به داشتن به قبضه محاسن است گفت آری: جوان رفت در بازار آهنگرا و در آنجا شانه آهنی به معذرت برای غشوو کردن و رام  کردن حیوان به او می زنند گرفت و محکم فرو کرد در صورتش که تمام غلطان و غلظان این خون از چهره اش آمد بیرون شانه ایستاد در صورتش آمد به زورخانه و گفت ای مرشد کی بیایم؟ گفت تو ازمن مرشدتر هستی. من تصور می کردم با یک قبضه ریش فقط می شود مرشد شد و دانستم که نفس اماره به سوء تو خیلی قوی تر از من است و نفس مطمئنه تو چنان است که الم نشرح لک صدرک  
سینه ات گشاده شده است و عشق زورخانه داری. 
ما هم در همان چهار سالگی وقتی که این داستانهای شاهنامه را با شعرهای بسیار زیبائی شروع می شد نمی توانستم بخوانم خواهر می خواند و حفظ می کردم فردا می شدم مرشد و نقال مکتب خانه و یا آهنگ بسیار ریتمیک و با ضرب آهنگ و خشم آهنگ حماسه خوانی می کردم . ملحمه خوانی می کردم ، همیشه ما متاسفانه منتظر شدیم بر اینکه خارجیان برای ما کتابهایی بنویسند و ما از آنها یاد بگیریم اما نه، ما داریم متنش را هم داریم 
برای همه مرشدان ارجمند، برای یکه سوران پیشتاز عرض می کنم ملحمه خوانی، حمله خوانی، حمله حیدری و صولت صفدری در آنجا خوانده می شد
بر کمر خنجر زند میر یلان                     
تندو تیزو خم چو ابروی بتان
طبل زن طبال یا رطل گران  
  الا یا محمد صنافر فرست                         
صنافر نداری همافر فرست
به میدان دعوت می کردند یعنی با این حمله خوانی ها افتخار می کردند در کتاب افتخار نامه حیدری به یادگار ماند از روزگار گذشته سیلی خورده از جورزمان به هیچ وجه ما اشعار اینها را بعنوان ملحمه و حماسه و رزم جوئی و "ارجوزه"  خوانی یعنی مقابل همدیگر ایستادن فخره به همدیگر فروختن گاهی لاف زدن، گزافه گفتن، مبالغه کردن وارجوزه در"معرکه" صورت می گیرد .
معرکه یعنی جنگاه یعنی محل جنگ که در آنجا معارک جمع معرکه یعنی در آنجا که پهلوانان دوال و کمر همدیگر را می گیرند و چه لغت زیبا و برازنده توام ادب و توام با اخلاق هست که وقتی که از مرشدی در زورخانه بپرسی که اساس کاردر زورخانه چیست؟ می گوید: ادب، ادب، ادب
یعنی اگر کسی فاقد این هنر باشد، آنچنان که در قابوس نامه برای شما خواهم خواند در فصل نهایی قابوس نامه از عنصرالمعانی کیکاوس بن اسکندر در مورد زورگری و آئین جوانمردی برای شما خواهم خواند و اینها می بینی که می گوید به ادب است و ادب است و ادب زیرا
چو دزدی با چراغ آید                         
گزیده تر برد کالا
معلوم است اگر شکرانه بازوی توانا به گرفتن بازوی ناتوان نبود بسیاری از جاهلان  و لمپن ها اگر مانده بودند یلان و پهلوانان، جوانان، میران، علم داران، بزرگان، یکه سوران، پیش کسوتان نمی توانستند دیگر حضور داشته باشند و تمایز این گزیدگان عرصه "گود مقدس" است که خاکش طوطیای چشم ما بود که در گذشته و در بسیار موقع مریض ها را می آوردند به گود مقدس زورخانه تا بتوانند از خاک گود به طوطیای چشمان نفس گرم مرشد، به چرب زبانی این مرشد که ارشادی بگیرند و برگردند.
فراموش نکرده ایم "پهلوان اکبر" می میرد، را "لوطی صالح" را،  فراموش نکرده ایم اگر خدمتتان الان اگر داستانهایش  را برایتان بگویم میدانیم که گود چه ارزشی داشته است.
اینطور نبوده است که هر زورگری وارد گود شود و بلکه هر مودبی باید وارد گود می شده است. از این نظر اگر من فاقد یال و کوپال و بازوی کشن و سینه ستبر هستم اما حق دارم در کنار گود وضو بگیرم و وقتی وضو گرفتم به تغسیل  وارد زورخانه شوم.
در چشمان مرشدی امروز نگاه نمی کنیم ولی او می داند.
روزی از صدا و سیما خواستند 13 برنامه فرهنگ عامه داشته باشم، از جاهای مختلف، از قهوه خانه ها سنتی، نقاشی قهوه خانه ای، زورخانه ها، حمام ها و اینها را بناهای سنتی را معرفی کنم،معمولا در تلویزیون رسم است تا آفیش کنند و ماشین آماده بشود و خدمات بیایند و دوربین بیاورند همه اینها مستلزم عدول از زمان تعیین شده است لابد اگر 10 بود ه است برای 12 آماده می شوند.
من دیدم راستش وقتم تلف می شود تا دوربین بکارند و آماده شوند گفتند که این زورخانه نزدیک است من در منزل نشستم هر لحظه که شما برای فیلمبرداری آماده شدید  ده دقیقه جلوتر بگوئید من خودم را می رسانم. پرسیدم که زورخانه جای نیکان و پاکان است خانه ورزش ما جای هوسبازان نیست آیا شما از مرشد اجازه گرفتید گفتند: بله نامه هم داریم. ولی وقتی به من زنگ زدند برگشتم که گفتند دوربین هم کاشته شده و آماده شما هستیم وتا زورخانه را معرفی کنید. دیدم هر آنچه از دوربین و چراغ و پروژکتور است همه را مرشد ریخته بیرون عجب کاری کرده بود این مرشد و وقتی من نزدیک شدم گفتم نمی دانیم چه شد یک وعده می خواستیم بریم پایین امتحان کنیم کسی را نگهداریم آنجا تا بتوانیم در حال موضع محل را فیکس کنیم شما بایستید نمیدانم چه دید، ما را بیرون کرد. گفت: برید بیرون کاغذ ما را هم پاره کرد
گفت: من از مولا علی دستور می گیرم قطب الاقطاب من اوست و من به عشق علی ضرب می زنم تو بعضی از نامه ها را برای من نشان نده. من رفتم خدمت مرشد عرض کردم که این برنامه، برنامه من هست شما نگذاشتید به هر دلیلی من کاری ندارم، فقط اجازه بدهید به من کنار گود را ببوسم و برگردم، تا اینجا آمده ام اشاره کرد.
کفشها را در آوردم گذاشتم آنجا لنگی دم در بود برداشتم بوسیدم به احترام گذاشتم در قفسه رفتم وضو گرفتم ریا نشود، چون آنجا چنین چیزی را می طلبد پاکی را می طلبد و آمدم زانو زدم کنار گود را بوسیدم و بدون آن که بپرم، آرام لغزیدم و زانو زدم رو به قبله نشستم، یک دقیقه خاک گود را بوسیدم خواستم که بیرون بیایم به ضرب کوبید و گفت:
بگویید بیایند فیلم بگیرند؛ برگردند! 
گفتم مرشد داستان چیست؟
 گفت با کفش رفت داخل گود پریده و خیال می کند اینجا هم انباری است. خواستم به آنها یاد آوری کنم که اینجا جای پهلوانان است پهلوان اکبر و پهلوان رزاز و پهلوانان متعدد دیگر بوده است.
صاحب ضرب بوده اند، صاحب زنگ بودند، صاحب کلام بودند، صاحب بیان بودند، صاحب گذشت بودند، صاحب فتوت بودند وشجاعت بودند صاحب گذشت بودند، همه اینها را یکجا در شاهنامه فردوسی که میدانید
 آنها هم از هفت خوانها گذشته اند. اینها همه اهل حماسه بوده اند اگر در شاهنامه فردوسی و اگر چنانچه در کتابهای دیگری در برزونامه یا درگرشاسنامه یا در بهمن نامه یا کتابهای دیگر درباره این پهلوانان صحبتی شده است. 
ما در هر زمان پهلوان داریم 
و این مکان مقدس هر زمان برای ما مقدس است
 نه اینکه حساب بکنیم اینجا قداستی تدارد.
 برگردم به آن داستان کودکی، از آنجا که عشق این کار در سر من آمد که به شهر ما اردبیل می روم که متاسفانه مدتی گود در آنجا نبود حالا خوشبختانه سه گود در آنجا ساخته شده و شبهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه می روم به خاک بوسی این گود و به دست بوس این مرشدان و به آوای خوش این زورخانه.  وعده می کنم خدمت جناب آقای حسینی که مجموعه ای کامل از آلبوم عکسهای قدیمی پهلوانان را که اختصاصاً در اختیار دارم برای اسکن بدهم خدمت ایشان اینجا داشته باشند و اینها را نشان بدهند.
وقتی که چهار سالم بود و روزی از مکتب خانه برگشتم که این شاهنامه را بردارم و یاز هم کپی کنم و برای خودم تصویری بردارم دیدم پیش خدمت کهنسال گیس سپید خانه ما گفت:  دنبالش نگرد،
گفتم:چرا؟
 گفت انداختیم تو تنور سوزاندیم. 
شاهنامه وقتی باز می شد به اندازه یک روزنامه بود من چنین چاپ سنگی تا حالا که بیش از 1600 چاپ سنگی در اختیار دارم از شاهنامه ندیده بودم. 
گفتم چرا؟
 گفت خواهر وقتی می بیند شما اینها را کپی می کنیم بیاد شوهر جوانمرگش هر دم او را گریه می گیرد
 گفتیم این را برداریم او را نارحت نشود 
جان مولا و ذوالفقار علی با آن تیغ دودمش قسم 
دو لا شده بودم به تنور در آن سن 4 سالگی اشگ در چشمانم بود، دنبال برگ برگ سوخته این کتاب می گشتم اما می دانید دنبال چه می گشتم؟ دنبال "سیاوش " می گشتم که از آتش نجاتش بدهم.
 انگشتانم سوخت تا برگ برگ سوخته صفحه مربوط به سیاوش را از داخل شاهنامه کشیدم بیرون. هنوز هم یادگار دارم .
در کتاب خاطرات و مخاطرات نقالان چاپ خواهد شد کتاب سوخته است اما سیاوش آنجا عفت را، عصمت را، بعنوان گوهری که برای ما آنجا که حتی "گرسیوز " نابکار گرزره می خواهد به گلوی حریر نشان او چاقو 
 
بگذارند می بینند این حلقوم آنچنان ظریف و زیبا معطر است که دریغشان می آید.
بنابراین نه تنها با داستانهای شاهنامه بلکه باداستانهای جنبی شاهنامه هم وقتی آشنا شدم وقتی به گود مقدس برای اولین بار برای زیارت نایل شدم و مرشد به ضرب کوبید شعرهایش را سعی کردم حفظ کنم و دفتری آوردم من که تمام مصرعها و ابیات حماسه ها، حماسه های اساطیری، حماسه های تاریخی، حماسه های مذهبی، حماسه های عامیانه، داستانهائی که نقالان اضافه کردند، چرا برای مرشد عزیز ما که می خواهد نوچه تربیت بکند و نوخواسته به بار آورد،  انتظار داریم که وقت شناس و موقع شناس ومناسبت شناس و در اعیاد و وفیات مناسبتها داستانهایی در پشت ضرب بزند.
چه لغت زیبائی گفتند زدن داستان . نگفتند‌ گفتن داستان
یعنی گل واژه های کلامی و گلچرخهای رفتاری با همدیگر یکسان یافتند اینها داستانهائی که در وفیات موجود است.
احیاناً اگر ما در زورخانه را ببندیم من تصور می کنم یکی از اشتباهات ما هست.
که مرشدی برای من تعریف می کرد در زورخانه نشسته بودم و ماه محرم بود  و روز عاشورا و زورخانه قاعدتاً کسی نیامده بود. و من خود من هم سماوری گذاشته بودم دم در و منتظر آمدن دسته های عزاداری بودم. و این ور تصویر رستم را زده بودم در حالی که سر دردانه اش سهراب را گرفته بود روی زانویش و پهلویش را دریده بود. 
و آن طرف تصویر مولا حسین بود که علی اکبرمه جمال را در آغوش گرفته بود.
از آن نقاشی های قهوه خانه ای در آنجا داشتم. دیدم که نقالی در زد وقتیکه  در زد گفتم مرشد میدانی که ماه محرم است روز عاشورا و اینجا نقل خانه ما و زورخانه ما تعطیل است. 
گفت باشد. مرشد ما اینجا با همدیگر می توانیم یک چائی صرف کنیم با هم بنشینیم،  همان چایی باعث شد که یک یک اهل زورخانه وارد شدند به گود آمدند و ما هم ازنقال خواهش کردیم شما برای ما داستانی مناسب امروز بزن.
من امروز چگونه می توانم داستان از رستم و از سهراب کنم
که امروز داستان از قاسم است،علی اکبر هست، داستان وهب هست، حبیب هست و دیگران.
گفتم در هر حال ما می خواهیم که اشکی بریزیم در هر حال اشک گرفتن به قول زنده یاد استاد جلال همائی می فرمایند در گذشته این مرشدان دامن دامن اشک از مردم می گرفتند.
و خرمن خرمن طلا به عنوان گل چرخ از مردم دریافت می کردند و می گوید او شروع کرد به داستان رستم و سهراب را زدن.
مردم همه درقهوه خانه یواش یواش آمدند در این زورخانه یک دفعه دیدیم مرشد رو کرد به رستم و سهراب تا گفت سهراب زیر دشنه رستم افتاد و رستم پهلوی او را درید، خاک آوردگاه را بر سر ریخت
یکدفعه دیدم که مرشد نگاه کرد به آن طرف دیوار و داد زد: 
جوانان بنی هاشم بیایید                          علی را بر سر خیمه رسانید
رو کرد به آنطرف و داستان مربوط به حضرت علی اکبر را به رسم زورخانه بازگو کرد.
کسانی که بیرون می رفتند خیال کردند که ما هم مجلس آراستیم.
در زورخانه باز شد همه آمدند کنار زورخانه و به رسم اهل زورخانه وارد گود شدند و بوسیدند و گفتند بسیار هنگام دراین زورخانه ها فتیان و جوانمردان کارهائی انجام داده اند که اینها را باید در حماسه ها به نظم و نثر بیان کرد که ما حتی در قصیده و در غزل رباعیات هم داستانهائی غیر از رستم و سهراب بیژن و منیژه و داستانهای زیبائی داریم که در اعیاد ومناسبتها باید خوانده شود. 
من هر موقع من خودم دلم می گیرد در جهان داستان تازیانه بهرام را می خوانم.
تصور می کنم تا حالا پانصد بار خواند ه ام هنوز هم سیر نشده ام حماسه بهرام چی هست؟ 
از مرشدان ارجمند اگر کسی داستان تازیانه بهرام در گوشه ذهنشان دارند بی زحمت اگر مقدور است...
ما هر چه باشیم آموزگاریم در خدمت شما جسارت می کنیم، شما در هر صورت آموزگار قلمرو عشق هستید، ما هم آموزگاریم و گهگاه این داستانها را می خوانیم. آیا کسی داستان تازیانه بهرام را شنیده است؟ آیا از این زیباتر می شود در مورد نام و ننگ صحبت کرد؟
آیا بهتر از این می شود این داستانها را در اقصی نقاط جهان مطرح کرد؟
که ایرانیان در طی زمان همیشه ایام اهل نام بوده اند و گریزان از ننگ! کسی آیا در ذهنش داستان بهرام هست داستان این است در شاهنامه فردوسی همه پهلوانان ستبر سینه هستند و فراخ باز و قد بلندی دارند و هیکل رشیدی دارند. وقتی بر کوهه زین می نشینید اسبان را تاب و توان نگهداری این پهلوانان نیست که رستم هزار هزار رخش گونه است خواست هیچ اسبی زیرش نماند.
مگر این اسبی که از تخمه آسمانی بود و اساطیری.
اما یک پهلوان در شاهنامه هست. او نه قدبلندی دارد، نه سینه ستبری، نازک اندام است حتی کوته قامت، اما به جای بازو همیشه عقلش را بکار می بندد، با بهرام چوبینه فرق دارد با بهرام گور فرق دارد، این بهرام در زمان تو در هست، جنگ بین ایران و توران است، ایرانیان از مقابل تورانیان فرار کرده اند.
شاه وحشت زده تاجش را درمیان میدان انداخت وافسرو تاج که ابروی در واقع لشکری هست اینها در میان میدان افتاد.
"گیو" الف سالار از آنطرف "طوس"، "بیژن" همه ایستادند که بتوانند وارد میدان شوند و تاج را بردارند و آبروی رفته ایران را بدست بیاورند. هیچکدام آماده نشدند الا بهرام با آن تن کوچکش با آن عقل  هوش و شوق و ذوقش و برای او که دوستدار ایران است وارد میدان شد.
در چکاچک شمشیرها در چالشها- نیزه اش را زد و تاج شاه را برداشت
تاج را از میدان برداشت شتابان از میدان زد بیرون و تاج را تحویل داد 
لشکر ایستاده بودند، چاچی کمان  کشیدند قد بهرام رابزنند
سرکرده گفت دست نگهدارید که یک تن به هزار تن برابر شد.
اما بهرام گفت: باید برگردم به میدان 
گفتند: برای چه؟
گفت: تازیانه ام در میدان درافتاد
گفتند: بخاطر یک تازیانه الان که دشمن صف اندر صف ایستاده است با ژوبین و زویین و کوپال و عمود و گرز و دبوس همدانیها حالا تو می خواهی وارد میدان شوی، نمی ترسی 

گفت: نه 
گیوالف سالار گفت: این تازیانه چیست؟ من به تو صد تازیانه از چوب صندل هندوستان خواهم داد، رها کن میدان را.
گفت: نه 
طوس به او گفت: من به تو هزار تازیانه ممشوق  من هزار تازیانه ممشوق به تو خواهم داد میدان نرو
گفت: نه
گفتند آخر آن چرم یک تکه چرم چیست که  میخواهی جانت را بدهی
داد زد: نبشته بر آن تازیانه نام من است
نبشته بر آن تازیانه نام من است
گم باد و کم باد نام مردی که نامش را در میدان بگذارد و فرار کند
نبشته بر آن تازیانه نام من است
فردا رز تازیانه را بر میدارند دست به دست میچرخانند و میگویند نامش را در میدان جنگ جا گذاشته است و فرار کرده است.
وارد میدان شد دشمن ایندفعه حاضر، این سو و آن سو تازیانه را برداشت دشمن نمیدانست به چه هدف آمد؟! گرفت در بغل گرفت دشمن شروع کرد به کوبیدن بهرام چنانکه در بدنش جای سالمی نبود
فقط فریاد می زد: مزدا اهورا یاریم بده تا به مرز ایران برسم
دستارش تا به لب مرز ایرن رسید جانش تمام شد
دشمن تاج از سر برداشت به احترامش، گفتند اگر در لشکر جهان سر بهرام بود که نام انسان را نگهداری می کرد، انسان با نامش زندگی می کرد و عیب را و ننگ را از بین می برد.
گفتند دیبد خسروانی بیاورید و او را در آن بپیچد و با ضرب آهنگ و یا طبل ریز  و طل درشت او را زمین بردارید که او نه تنها آبروی ایران که آبروی بشریت است.
می بینیم که چه داستانهایی را ما داریم که به مناسبتهای که ما تنگ دل هستیم ظلمی زوری بر ما رفته است اینها را بخوانیم.
نبشته بر آن تازیانه نام من است
وقتی اینها را بخوانیم داستانهای دیگری وجود دارد آر ش نیز میکشد، من خودم رفت پهلوانان ارجمند ورزشکاران ممحترم 
من خودم باری باز بینی هنوز تاول تحلیل در زیر پا دارم هیچوقت هم افسرده نیست به یاری مولا همیشه در حال نوشتنم طاول انگشتم دردست دنبال حرمت ایران می گردم، 
در این ویرانه فراموش شده به قول "اریک فرم" که میگوید
اینها همه زبان از یاد رفته قوم ما هست زبان از یاد رفته قوم ما هست اینها  در آغوش بسیاری از مرشدان کودکان دوباره پا گرفته اند
بسیاری از عروسان طبق نشان وقتی طبق می کشیدند بیاد  هم گلچرخهایی که مودبانه در زورخانه برگزار شده بود به خانه بخت رفتند
و بسیاری از کسانی که ورشکست شده بودند و روی آمدن به بیرون را نداشتند 
مرشد شبانه گلریزان کرد
و باید در اعیاد و وفیات و مناسبت ها این مطالب را در زورخانه بدانیم یک صلوات در شان یل بی مثال عرضه    حضرت علی (ع) 
داستان این است که می گویند روزی انیها حماسه است دیگری حالا در این  جا مملق است
استاد ارجمندی که در این جا نشسته است   به من بگوید 
تو این داستان را چگونه میخوانی ما چگونه میتوانیم چون هر حرفی که انسان میزند باید سندی در پشت سر داشته باشد. مستندات نباید همه بافته خیال انسان است
ولی وقتی بار هر کدام از اینها ما کتابی داشته باشیم
تنها فراموش شده و از بین رفته، بازخوانی نشده در زورخانه اینها از نو خوانده نشده که افتخارنامه حیدری همچون شاهنامه فردوسی اصلا ً شعرش در وزن شاهنامه فردوسی  توسط افتخار الحکما و افتخار العلما است
سپاس آفرین ایزد پاس را                     که از ناسپاس مرا داشت پاس
دو گیتی به یکتایی او گواست                به پیشش همه پشت گردون دو تاست
عیناً افتخارنامه حیدری که مربوط به حضرت علی است و با آب زرنگار در اولش با چاپ سنگی در یکصدوهفتاد سال پیش افتخارنامه حیدری در دو جلد بلکه کتاب طارق نامه گیلانی طارق نامه گیلانی کلیات فارق در وصف هفت خوانی که در عالم خیال برای مولا علی اهل زورخانه ساخته اند اصلا متن زورخانه است
اصلاً این متون را من پیشنهاد می کنم اساتید محترمی که در اینجا هستندبه ورزشکاران ارجمند که در کنار این ژکیدن  و چمیدن دو تا لغت اصیل ایرانی است
در لغت اصیل پارسی ژکیدن و چمیدن یعنی ژکان شدن  
بس دلم تنگ است  بسم الله الرحمن الرحیم
اول جنگ است  بسم الله الرحمن الرحیم
این ژکان می شود یا اینکه مفهومش یدک است اما خشم و آهنگ را نشان می دهد مه میز بر پامی بندد مگر شما از ما شلوار زورخانه به پا نمی کنید 
ازاری پوشم و وانگه بپوشم هفت پیراهن دگر پوشم به تن جوشن 
برانم شمه زل جوشن نمایم آتشی بر پا – بزن طبال نام آور 
ازار شلوار زورخانه که نقش بوته جغد در روی آن افتاده چیست؟ بوته جغد علامت چیست؟ که باید روی این ازار وجود داشته باشد روی این شلوار کوتاه وجود داشته باشد
چنان گلچرخ می زنید که ما را به یاد مولانا می اندازیم حرمت این گلچرخ را بدانید که میدانید و من از شماها یاد گرفته ام که مولانا می فرمایند
پس حکیمها گفته اند این لحنها
پس حکیمان گفته اند این لحنها
ازدوار چرخ بگرفتم ما
یعنی هر مرشدی یک آفتابی است نوخواسته است و یک ستاره دردانه ای است در کنارش که دور محور این آفتاب می چرخد
شمس  در خارج اگر چه هست فرد 
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
بنورش و در ذهن و درخارج نظیر
هر کدام از شماها شمس هستید که دنبالشان بسیاری  از این ستارگان هست ما در زبان آذری لغت زیبایی داریم که میگوییم دان اولدوزی  
ستاره صبحگاهی که صبگاهان در کنار ماه است
درست مثل بچه خودش است و نگاه داشته است آنرا 
هر کدام از این نوخواسته برای این پیشکسوتان و یک سواران 
اصلاً لغت پیشکسوت ببینیم چقدر پرمعناست 
کسوت یعنی لباس و پیشکسوت یعنی کسی که هفت پیراهن بیشتر از دیگری پاره کرده است. ضرب المثلی است که می گوید آقا نمی دانید ما هفت پیراهن از شما بیشتر پاره کرده ایم 
پیشکسوت یعنی قبل از شماها ما این ازار ورزش را به پا کرده ایم و این پیراهن را به تن کرده ام 
صحت ما لغت ژکان بوده و ژکیدن بود و با خشم مو عصبانیت سخن گفتن و رجز خواندن و ارجوزه خواندن و فخر به انصار کردن نسب نامه گفتن که در میادین جنگ مرسوم بوده است.
با این مطالب ما لغت دیگری هم داریم برای چمیدن 
چمیدن از ابر می آید
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند 
دیده اید ابرها را چقدر با ناز و کرشمه راه می رونند اگر ابر سیاهی اگر باشد ما ناراحت می شویم  این ابر خیل تند می رود و حتما می خواهد طوفانی به پا کند
آنجا که شما گلپا مییزندی ما رابه یا این میاندازید که در یونان دو لغتی وجود داشته است یونانیان باید د ردو گود مقدس شما بنشینند  و مفهوم هارمونی را یاد بگیرند 
آن روز جناب آقای حسینی می فرمودند که می خواهیم مرشدان و پهلوانان ارجمند راهی دیارهای دیگر بشوند و در آنجا نیز ما میخواهیم این هنر زیبا را اشاعه بدهیم.
یونانیان بادی در کنار گود مقدس شما بنشینند و دو چیز را یاد بگیرند یک لغت در یونان بود که از ابر گرفته شده بود ابرهای می ببیند شکل می گیرند بر می گیردند پروانه می شوند یعنی یکسان نیستند در م          هستند.
در پراکندگی یونانیان ایل لغت را می گفتند کائوس 
کائوس کائوس یعنی تشنت یعنی آشفتگی
کائوس یعنی تشنت پراکندگی 

دیدگاه خود را ثبت کنید